بچه بودم و از عید و نوروز لذت می بردم .از عیدی، از لباس نو، از دیدو بازدیدهای نوروزی، هفت سین و سفره رنگین پراز میوه و شیرینی و...
مادرم سعی می کرد تا همه چیز درست باشه، تا پدر از کمبودی در سفره عید ایرادی نگیرد. هرسال همین طوری پیش می رفت و من بزرگتر و بزرگتر می شدم تا یک روز، قبل از سال تحویل با برادرم تصمیم گرفتیم سری به گوشه و کنار شهر، به کوچه پس کوچه های نمور و گل آلود پر از بچه های ژنده پوش و بیغوله های مملو از فقر بزنیم. روز آخر سال در آنجا با بقیه روزها فرقی نداشت. نه لباسی نو بود و نه هیجانی در چهره بچه ها. تو گوئی عید به آنها تعلق نداشت. شاید تنها وجه مشترک آنها با بقیه سبزه هاشون بود. نه، در واقع هیچ اشتراکی بین سبزهاشون هم نبود. سبزه های اونها کنار جویهای آب آلوده و یا روی پشت بام های کاهکلی در می آمد. اونهایی که عید داشتند، سبزه شونو خودشون می کاشتند. اون سال، ما هم عید نداشتیم. خانوادی ما در سوگ پسر دایی ام بود، که دوماه پیش از آن، در ٢٢بهمن جانش رو از دست داد. از آن به بعد، عید برایم جذابیت نداشت. تنها کاری را که دوست داشتم درنو شدن سال و آمدن بهار انجام دهم، این بود که به کوه های اطراف شیراز برم و بارچین بچینم. بار چین شکوفه های بادام کوهی است که بویی دل انگیز و شکوفه های زیبا دارد. این کار رو هرسال با آمدن نوروز می کردم. یک بغل بارچین می چیدم، اونهارو به دسته های کوچک تر تقسیم می کردم و به اقوام و دوستان نزدیک هدیه می دادم. اگر بیدمشک هم جایی می دیدم، می چیدم و دسته گل بهارانه رو کامل می کردم.
عید پنجاه و نه را در کنار مردم تهیدست گذراندم. براشون لباس نو و غذا بردم. کمک های مالی جمع می کردیم و همراه دوستانم میان آن ها توزیع می کردیم.
.
عید سال شصت در زندان عادل آباد بودم. به دلیل اعتصاب غذایی که داشتیم، مراسم عید نگرفتیم.
سال شصت و یک، تصمیم گرفتیم مراسم نوروزی برگزار کنیم. بند به تکاپو افتاد. زندانیان هرسلول، با وسائلی که با حرف سین شروع می شد، سفره هفت سین را در سلول خود پهن کردند. سبزه هم داشتیم. بعضی از بچه ها که عقلشون رسیده بود، پیشاپیش از ملاقاتی هاشون خواسته بودند براشون گندم بیارند. ما هم که عقلمون به این کار نرسیده بود، وقتی برای بیگاری به آشپزخونه زندان می رفتیم، حبوباتی مثل عدس و نخود کش رفته و با آن ها سبزه درست کردیم. علاوه بر آن، هرکس چیزی از رفقای جان باخته به یادگار داشت، به یادشان در سفره هفت سین گذاشتیم. اگر از جان باخته ای یادگاری نبود، به یاد او یک دانه سیب در سفر می گذاشتیم. سفره های هفت سینمون پر از سیب بود. بعد از تحویل سال، به اتفاق هم سلولی ها به دید و بازدید سلول مجاور رفتیم. به اتفاق زندانیان سلول مجاور به سلول بعدی رفتیم و تا آخرین سلول، این کار را ادامه دادیم. رفته رفته بر تعدادمان افزوده شد. جمعیت بزرگی در بند به راه افتاد. به اتفاق برای عید دیدنی به طبقه دوم رفتیم. همهمه، صدای خنده و صدای پاهامون روی پله های آهنین، طنین دلهره آوری در دل زندانبانان ایجاد کرد. پاسدارانی که محافظت زندان را به عهده داشتند، از پشت میله های بند مراقب حرکت های ما بودند. انتظار نداشتند در خلال اعدام های گسترده ای که در جریان بود، چنین رفتار و مقاومتی از ما ببینند .
معلوم نبود بعد از تعطیلات نوروزی، اسامی چه کسانی رو برای اعدام از بلندگوی بند اعلام می کنند. پس تا فرصت بود باید از زمان باقی مانده برای حفظ روحیه و مقاومت جمعی استفاده می کردیم. از پله ها بالا رفتیم. وارد راهروی تنگ طبقه دوم شدیم. مجبور بودیم در ردیف دونفره از راهرو عبور کنیم. تنمون به میله های بلندی که از طبقه دوم تا سقف طبقه سوم کشیده شده بود، برخورد می کرد. ارتعاش میله ها با صدای خنده و احوالپرسی، در دیوارهای سخت و قطور بتنی بند لرزه ایجاد کرده بود. زندانیانی که به سلول های شان سرزدیم، به دنبال جمعیت برای دیدار با ساکنان سلول های دیگر به راه افتادند. جمعیت بی نظیری بود. بعد از دیدار با زندانیان بهایی، آن ها نیز همراه ما به دیدار زندانیان در سلول های دیگر آمدند.
جمعیت به سیصد نفر بالغ شد. راهی طبقه سوم شدیم. زندانبانان نگران شورش زندانیان بودند. از بلندگوی زندان به ما اخطار دادند به سلول هایمان برکردیم. توجهی به اخطار نکردیم. پاسداران به همراه نیروهای کمکی، با باطوم و چماق و کابل به زندانیان در طبقه دوم وسوم هجوم آوردند. از بلندگو مرتب از ما می خواستند به سلول هایمان برگردیم. با هجوم پاسداران، دید و بازدید نورزوی نا تمام ماند. به غیر از چند نفری که در انتهای صف بودند، به بقیه آسیبی نرسید. به ناچار به سلول هایمون برگشتیم. از آن به بعد، مراسم نوروزی و چیدن هفت سین را ممنوع کردند. شرح واقعه نوروز آن سال، سالیان دراز سینه به سینه بین زندانیان نقل می شد.
عید سال ۶۲را در انفرادی با زنده یاد محمد بیژن زاده، که در رفتن به انفرادی همیشه پای هم بودیم، گذراندم. عید ۶٣را دربند چهار زندان عادل آباد بودم. بی توجه به ممنوعیت اعلام شده، سفره هفت سین عید را با یادگارهایی از همرزمان و هم بندی هایمان که اعدام شده بودند، و با سفره ای پر از سیب، چیدیم.
آن سال، گلدان کوچکی با بوته کوچکی از گل مروارید هم داشتم. مادرم ماه ها قبل، بذر آن را در لابلای لباسی جاسازی کرده و برایم به داخل زندان فرستاده بود. بذر هارو با دقت و وسواسی خاصی پرورش دادم. در بهار گل داد. گلهایی ریز با بویی مست کننده داشت. برخی از زندانیان توانسته بودند، پیاز نرگس و سنبل تهیه کنند و بکارند. از گل ها شبانه روز مراقبت می کردیم که به دست پاسدارها و توابان نیفتند. اونها را مخفیانه با خودمون به هواخوری می بردیم و آفتاب می دادیم.
سفره عید را جایی گذاشته بودیم که در معرض دید پاسدارها و توابان نباشد. با این وجود، سفره عید مان لو رفت. از بلندگو اعلام تفتیش عمومی کردند. موقع تفتیش، باید چند ساعت در هواخوری میموندیم. باید سریع سلول هارا ترک می کردیم. جلو درب هواخوری تفتیش بدنی می شدیم. امکان اینکه گلدون ها را با خودمان ببریم، نبود. در تمام مدت نگران بودم که چه برسر گلدونم خواهند آورد. تفتیش تمام شد. سراسیمه به سلولم رفتم. در زیر تشک و پتو و لباس ها که روی زمین ریخته بودند، به دنبال گلدونم گشتم. گلدون را بدون گل با کمی خاک پیدا کردم. از گل مروارید اثری نمانده بود.
سال ۶٤، در سلول۹طبقه سه زندان عادل آباد، سفره هفت سین چیدیم. توابی را که برای خبر چینی به سلول فرستاده بودند، از من خواست سفره را جمع کنم تا او مجبور نشود به زندانبان گزارش دهد.
او با من بچه محل بود و زمانی با هم فعالیت سیاسی می کردیم. از من خجالت می کشید. دلم براش نسوخت. سفره را دست نزدم. یکی از سین ها، یک پاکت سیگار وینیستون بود. نیم ساعت بعد، پاسدارها به سلول حمله کردند و همه رو زیر مشت و کابل گرفتند. سلول رو هم به دنبال سیگارهای بیشتر زیر و رو کردند.
نوروز ۶۵، توان و حوصله برگزاری عید رو نداشتیم. شب سال تحویل، توابان به سلول ها ریختند و همه رو زیر مشت و لگد گرفتند.
نوروز ۶۶، با محمد بیژن زاده، حسن عطایی و پرویز روزی طلب در سگ دونی بند مجرد عادل آباد بودیم.
سال۶۷، دیگه عید و مراسمش را از یاد برده بودیم.
سال۶۸، دیگه کسی باقی نمانده بود، تا مراسم عید وسال نو را برگزار کنیم. تقریبا همه را در تابستان ۶٧اعدام کردند.
استکهلم
١ فروردین ١٣٨۹ برابر با ٢٠ مارس ٢٠١٠